کلبه شادی جامع ترین وبلاگ
بیماری یخچال گرایی
خواستگارهای کوهی
کار حکیم ارد بزرگ
به حکیم ارد بزرگ گفتند : ایرانیان را چگونه دیدید ؟ فرمود : بزرگانی در درون چراغ جادو ! گفتند : چراغ جادو ؟! فرمود : آری ... ایران سرزمین بزرگان است و هزار افسوس که بیشتر این بزرگان ، در درون چراغ جادو ، خویش را در بند کرده و دلخوش به زندگی در سختی و غم هستند گفتند : حکیم در این میانه ، کار شما چیست ؟ فرمود : به هزار گونه سخن ، دستان اندیشه ام را ، بر چراغ های آنان می کشم تا از آن برون آمده و خود را باز یابند و برای آبادی و شادی این سرزمین بکوشند ...
داستان کوتاه : سرنوشت دوچرخه سواری در پیاده روجوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست ORODIST سرخ پوش (اردیست ها طرفداران حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... ! جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه : آهای آهای اگر پای من می شکست اگر می خوردی به من اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟ اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟ مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟ مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟! اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟ مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟ هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟! این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ... دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده (جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند تا پسر نگون بخت را نزند) دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟ مگه خودت خواهر مادر نداری؟ جوانک که حالا خیلی هم ترسیده بود با این حرف خانم محجوب قصه ما ! فکری در ذهن اش جرقه زد و گفت : خانم ! خانم ! من معذرت می خوام !! میشه شمارتون رو بدین بابا مامان رو بفرستم خواستگاری ، خدمتتون !!! جمعیت بهت زده منتظر آن بودند که دختر خانم یک کشیده ، لنگ کفشی ، چیزی میزی بزنه بر سر و کله آقا پسر دوچرخه سوار .... دخترک یک قدم به پسر نزدیک شد پسرک سرش را از ترس عقب کشید دختر خانم با صدایی گرفته و صمیمی گفت شمارتو بگو تا آدرسمو برات اس کنم !!! راستی خوردی زمین جایی از بدنت که درد نگرفت ... ها ؟! پسر جوان از شدت هیجان صورتش گل انداخته بود ! بعضی از خانم های اطراف که از تعجب دهانشون باز مونده و حالا صداشون به گوش می رسید که میگفتن : وا به حق چیزهای ندیده و نشنیده ... دختر اردیست نگاهی بهشون کرد و با حالتی بی تفاوت گفت : چیه اینجا جمع شدین ، بحث خانوادگیه ! لطفا جمع نشین ! چند لحظه بعد دختر خانم و آقا پسر از میان جمعیت ناپدید شدند و به یک سو رفتند ...
داستان کوتاه : خر یک گوش !
در یک روز زیبای بهاری به ییلاق رفته بودیم در آنجا مردی را دیدیم که آهسته با خرش به ما نزدیک می شد . هنگامی که مرد به ما رسید دیدیم خرش یک گوش ندارد . شگفت زده شدیم و به او گفتیم چرا خر شما یک گوش است ؟ مرد روستایی با قاطعیت گفت : خرم حرف گوش نمی کرد یک گوشش را بریدم تا آدم شود . دهانمان از تعجب دقایقی باز مانده بود وقتی به خود آمدیم مرد خر سوار از ما دور شده بود . چه زیبا حکیم ارد بزرگ فرموده است : درنده خویی برخی از آدمیان ، بسیار ترسناکتر از جانوران است .
داستان کوتاه : دروازبانی که به تور افتاد
San Lorenzo keeper Pablo Migliore پدرم همیشه به من میگه پسرم ادب و منش تو برای من از همه چیز مهمتره ، او مثل حکیم ارد بزرگ فکر میکنه ، حکیم ارد بزرگ می گه: هرگز به کودکانتان نگویید پیشه آینده اش چه باشد ، همواره به او ادب و ستایش دیگران را آموزش دهید ، چون با داشتن این ویژگیها همیشه او نگار مردم و شما در نیکبختی خواهید بود و اگر اینگونه نباشد هیچ پیشه ای نمی تواند به او و شما بزرگی بخشد .
داستان کوتاه : عسل بدیعی درگذشتاون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))
داستان کوتاه : آشیانه گنجشکدر تذکره دولت شاه آمده است : همراه با سپاه پادشاه ایرانزمین سنجر شاه سلجوقی (یکی از اجداد حکیم ارد بزرگ) در نزدیکی رادکان خراسان بودم دیدم که بر فراز سایه بان و چادر پادشاهی گنجشکی آشیانه بساخت و تخم نهاد ، چون هنگام کوچ رسید پادشاه به یکی از اتابکان گفت: همین جا بمان و نگاهبان آشیانه گنجشک باش تا گنجشک بچه بپرورد و بپراند ، تا آن زمان سایه بان را فرو نیاور و نگاهبان باش ... سنجرشاه ، دلی نرم داشت دانا و فهمیده بود به هر روستایی درآمدیم مردم به پیشواز شاه می آمدند و او را می ستودند ... نظرات شما عزیزان: دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : MOJTABA
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||||||||||||||
![]() |